هدیه آسمونی

جیگر مامان

سلام نی نی ناز نازی خوستل من، نمی دونی که چقدر دوست دارم جیگرم عاشقتم..  عسل مامان از وقتی که تو اومدی تو دل من زندگی من و بابا امین شیرین تر از قبل شده وجودت برکت زندگیمونه عسیسم...  مامانی من 27 اسفند رفتم پیش یه خانوم دکتر خوب و مهربون برامون پرونده تشکیل داد.   10 فردوردین هم تاریخ سونو برام نوشت... وای اولین سونوگرافی بود که بعد از بارداری میخواستم انجام بدم. هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم.. از بس که مامان فهیمه شیطونی می کرد و می رفت توی سایتای مختلف و مطالب نگران کننده می خوند... همش فکر و خیال می کردم که نکنه قلب نازنینت تشکیل نشه نکنه.... و هزار و یک جور فکرای بد دیگه...  ولی  خوب هی فکرم...
8 خرداد 1393

خاطره به یاد موندنی

بعد از اینکه به امین خبر باردار شدنم رو دادم اولش تصمیم گرفتیم که به کسی چیزی نگیم ولی خوب با خودمون گفتیم خبر خوب رو آدم باید زودتر به اطرافیان بگه..  البته امین بهم میگفت که مامانم چند روز پیش خواب دیده بود که من سینه های پر شیری داردم و همینطور داره ازم شیر میره و میخوام به بچم شیر بدم. مادر شوهرم  چه خواب جالبی دیده بود سریع تعبیر شد  ( قابل توجه آدمهای بی ادبی که میگن خواب زدن چپه ) . به هر حال خدا رو شکر که تعبیر شد... خلاصه اون روز چون امین نبود قرار شد که برم خونه مامانم.... ساعت تقریبا 1 بعد از ظهر بود که مامانم اومد دنبالم  وقتی سوار ماشین شدم تو فکر این بودم که با چه مقدمه ای این خبر رو به مامان...
7 خرداد 1393

دومین روز آرامش

  یکشنبه صبح 25 اسفند 1392 بود که تصمیم گرفتم برم آزمایش خون بارداری بدم. آخه از دو سه هفته قبلش به خاطر عقد برادر شوهرم  و همین طور برنامه خونه تکونی و تمیز کاری خونه واسه عید نوروز غافل شده بودم.. 25 اسفند یه دفعه به خودم اومدم یه جورایی به بارداریم مشکوک شدم. واسه همین رفتم درمانگاه میلاد که نزدیک خونمون بود. وارد آزمایشگاهش که شدم دیدم چند تا خانم دیگه ام مثل من اومده بودن واسه آزمایش بارداری . چهره پر استرس اونا باعث شد که منم استرسم از قبل بیشتر بشه. همش با خودم می گفتم یعنی میشه منم یه کوچولو توی دلم داشته باشم؟ داشتم از نگرانی می مردم . خلاصه نوبت من شد و ازم خون گرفتن. بهم گفتن که جوابش یک...
7 خرداد 1393