دیگه وقتشه...
سلام مامانی خوبی دختر گلم... الهی مامانی فدات شه عزیزم... مامانی بالاخره عاشورا رسید و بابا امین اومد پیشمون... ولی خوب بنده خدا خیلی تو جاده ترافیک بوده انگار... مسیر یه ساعته رو توی 6 ساعت اومده بود طفلک... دلم براش سوخت ولی خوب عوض دلم قرص شد از وجودش.... راستی روز عاشورا ام گدشت و تو به دنیا نیومدی... حیف...دوس داشتم اون روز دنیا بیایی.... امروز صبح که از خواب پاشدم حالم خیلی بد بود... زیر دلم تیر می کشید کمرمم شدید درد می کرد.. تازه لکه هم دیدم.. خیلی هول شدم به مامان جون که گفتم گفت این یعنی که دیگه وقتشه.... وااااااای خیلی استرس گرفتم... بابا امینو صدا زدم و با مامان جون رفتیم بیمارستان ولیعصر... اونجا ماما منو معاینه کرد و ه...
نویسنده :
فهیمه
13:01