هدیه آسمونی

دیگه وقتشه...

سلام مامانی خوبی دختر گلم... الهی مامانی فدات شه عزیزم... مامانی بالاخره عاشورا رسید و بابا امین اومد پیشمون... ولی خوب بنده خدا خیلی تو جاده ترافیک بوده انگار... مسیر یه ساعته رو توی 6 ساعت اومده بود طفلک... دلم براش سوخت ولی خوب عوض دلم قرص شد از وجودش.... راستی روز عاشورا ام گدشت و تو به دنیا نیومدی... حیف...دوس داشتم اون روز دنیا بیایی.... امروز صبح که از خواب پاشدم حالم خیلی بد بود... زیر دلم تیر می کشید کمرمم شدید درد می کرد.. تازه لکه هم دیدم.. خیلی هول شدم به مامان جون که گفتم گفت این یعنی که دیگه وقتشه.... وااااااای خیلی استرس گرفتم... بابا امینو صدا زدم و با مامان جون رفتیم بیمارستان ولیعصر... اونجا ماما منو معاینه کرد و ه...
15 آبان 1393

بهشت زیر پای مادر

سلام دختر نازم... هدی خانوم من ... جیگر مامان.. الهی من فدات شم عزیزکم... مامانی هر روز دارم سنگین تر از قبل می شم... شکمم حسابی اومده جلو... و رو به پایینم هست... مامان جون می گه معلومه دیگه وقت زایمان نزدیکه...استرس گرفتم مامانی... آخه من میخوام طبیعی تو رو به دنیا بیارم.... خدا ان شالله کمکم کنه تا راحت و بدون ترس و دلهره بارمو زمین بذارم... الهی که مامان قربونت بره...ان شالله مامانی دو هفته دیگه می بینمت.. راستی هدی جونم بابا امین رفته تهران به مامان جون اینا سر بزنه و هییت هم بره ..آخه توی محرم هر کسی دوس داره محله خودش باشه... دوری بابا امینم سخته واسم ... به وجودش نیاز دارم... اینقدر هم بهش زنگ زدم و غر زدم که قو...
9 آبان 1393

دردای شدید ماه آخر

سلام دخملی... خوبی گلکم؟ واااای مامانی یادته گفتم دردای اصلی تو راهه مونده هنوز؟ دخترم بالاخره رسیدم به اون روزا....چند روزه وحشتناک درد دارم.... زیر دلم... لگنم... رونام... کناره های پام.... کمرم.... باسنم.... خلاصه همه جام درد می کنه.... راه که میرم لنگون لنگون باید قدم بردارم... داری سنگین میشی... همه وزنت پایین شکممه... خیلی واسم سخت شده عزیزم.... شبا از شدت درد گاهی از خواب می پرم... گاهی می شینم گاهی راه می رم تا بهتر بشم.... توام جدیدا هی خودتو سفت و قلمبه می کنی شدیدتر از قبل چنان می چسبی به پوستمو فشار میاری که واقعا دردم می گیره... ولی همه اینا می ارزه مامانی.... می ارزه به دیدنت و داشتنت... تازه همه اینا به کنار، برای تک تک این ...
26 مهر 1393

قلب دخترک نازم

سلام جیگر مامان خوبی؟ مامانی قربون قد و بالات بره الهی.... مامانی من امروز وقت دکتر داشتم... یکی دو روزه حس می کنم تکونات کم شده گلم.. یه ذره نگران شدم.. واسه همین با بابا امین ساعتای 10 صبح بود که رفتیم مطب دکتر...  هر سری که می رم پیشش  صدای قلبتو واسم می ذاره و تعداد ضرباناشو چک می کنه... امروز صدای قلبو واسم گذاشت و هی مکث می کرد.... همین مکث کردناش و تو فکر فرو رفتناش خیلی منو ترسوند... ازم پرسید صبحانه خوردی یا نه؟ منم جواب مثبت دادم... خیلی نگران شدم... بهم گفت ضربان قلب بچه خیلی بالاس... وای عزیزکم دل من هرررری ریخت.... انگار تمام اعضای بدنم داشت از هم جدا می شد... گفتم یعنی چی دکتر؟ دلیلش چیه؟ گفت باید بری بیمارستان بستر...
8 مهر 1393

اتفاقای تازه

سلام دختر گلی... خوبی مامان؟ عزیزم هر روز که می گذره یه ماجراهای جدیدی واسم پیش میاد... مثلا همین امروز... داشتم فیلم می دیدم که یه دفعه احساس کردم لباسم قسمت روی سینه انگار یه ذره خیس شده...  واسه همین زیر لباسمو نگاه کردم و دیدم که بللللللللللللللللله...  از سینم شیر اومده... وااااای خدا نمی دونی که چقدر ذوق کرده بودم هدی گلی من.... یه آن احساس کردم تو به دنیا اومدی و من میخوام بهت شیر بدم... خیلی حس قشنگی بهم دست داد... از بس خوشحال بودم که به همه خبر دادم... اولین نفر هم بابا امین بود... بابایی هم خیلی ذوق کرده بود.. حتی بیشتر از من.... هیچ وقت حس قشنگ امروز رو فراموش نمی کنم عروسکم.... راستی جیگرم من چند روز پیش توی گرمای تا...
1 شهريور 1393

از مامان فهیمه بگم که...

سلام مامانی خوبی دخترم؟ مامانی خیلی دوستت داره ها.... همیشه مواظبتم جیگرم.... خوشحالم که توی دلمی عزیزکم...  دخترم امروز با بابا امین رفتیم مهمونی خونه دایی سعید... رفته بودیم مهدی رو ببینیم... اینقدر بانمک شده که نگو...  ولی نمی دونم چرا یه دفعه وسط مهمونی حالم بد شد.... توام خودتو قلمبه کرده بودی... فکر کنم از اینکه من حالم بد شده ناراحت بودی داشتی غصه می خوردی... دخترک مهربونم بمیرم که ناراحتت کردم جیگرم...  صورتم قرمز شده بود تمام بدنم مور مور می شد.... احساس می کردم منو گذاشتن توی آتیش... زندایی فشارمو گرفت... من که همیشه فشارم 9 بود این سری فشارم رفته بود تا 14.... عصبی و بیحال شده بودم... این اولین باری بود که این جور...
28 مرداد 1393

تولد مهدی کوچولو

سلام دختر قشنگم.. خوبی قربونت برم؟ ایشالا همیشه خوب باشی گل مامان... عزیزکم امروز من خیلی اذیتت کردم مامانی... منو ببخش ... میدونی چرا؟ آخه امروز مهدی کوچولو پسر دایی سعید به دنیا اومد دخترکم... ساعتای تقریبا یازده ظهر بود که بعد از خوردن صبحانه آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان ملاقات.. واااای مامانی نمی دونی که چقدر ناز و با نمک بود... مثل نخودچی بود دلم می خواست بخورمش.... وقتی داشتم قربون صدقه مهدی می رفتم مامانی توام هی تکون می خوردی انگار داشتی ابراز وجود می کردی مامان جونم... یا شایدم توام مثل من خوشحال بودی و داشتی شادی می کردی... قربون دختر مهربونم برم من... همش با خودم فکر می کردم که سه ماه دیگه دختر کوچولوی نازنین منم به دنیا میاد و ...
22 مرداد 1393

از هدی بگم که...

سلام دخترکم خوبی مامانی؟ خیلی دوستت دارم جیگرم. شبانه روز مواظبتم که طوریت نشه عزیزکم.. الهی قربونت برم مامانی که اینقدر خانومی... فکر کنم قراره دختر حرف گوش کن و دلسوزی باشی دخترکم... می دونی چرا؟ چون اصلا اذیتم نمی کنی مامان جونم...  تو ماهی کوچولوی مهربون منی... وقتی توی دلم تکون می خوری من کیف میکنم... روحم پر می کشه... دقیقا مثل یه ماهی خیلی آروم و با آرامش توی دلم شنا می کنی...از این ور می ری به اون ور... یهو ناز می کنی خودتو یه وری می کنی و قلمبه میشی یه گوشه... وای که چه حالی داره... منم یه سره دوربین دستمه و دارم از این حالتات فیلم می گیرم جیگر من... ایشالا دنیا که اومدی و بزرگ شده همه اینا رو نشونت می دم مامانی... ولی خوب هد...
15 مرداد 1393

دوباره حالت تهوع

سلام دخترکم خوبی گل مامان؟ چه خبرا؟ خیلی شیطون شدیااا... الهی مامانی قربونت بره که ورجه وورجه هات زیاد شده گلم....   غلط نکنم میخوای مثل بابایی شیطون بلا باشی... تو هر جور که باشی عشق منی مامانی.... شبانه روز به فکرتم و برات دعا می کنم جیگر طلای من.... این روزا خیلی خوشحالم خیلی ذوق دارم.... ولی خوب یه چیزی اعصابمو خورد کرده... اونم حالت تهوعه... چند روزه دوباره تهوعم برگشته مامان.... مخصوصا صبح صبحانه که میخورم حالم بد میشه... چند روز پیش که دو سه روز پشت سر هم بالا اوردم ... به نون سنگک خیلی حساس شدم صبحانه که نون سنگک می خورم یک ربع بعدش بالا میارم... خیلی حس بدی بود مامانی.... بابا امینم بنده خ...
10 مرداد 1393