هدیه آسمونی

قلب دخترک نازم

1393/7/8 18:29
نویسنده : فهیمه
229 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان خوبی؟ مامانی قربون قد و بالات بره الهی.... مامانی من امروز وقت دکتر داشتم... یکی دو روزه حس می کنم تکونات کم شده گلم.. یه ذره نگران شدم.. واسه همین با بابا امین ساعتای 10 صبح بود که رفتیم مطب دکتر...  هر سری که می رم پیشش  صدای قلبتو واسم می ذاره و تعداد ضرباناشو چک می کنه... امروز صدای قلبو واسم گذاشت و هی مکث می کرد.... همین مکث کردناش و تو فکر فرو رفتناش خیلی منو ترسوند... ازم پرسید صبحانه خوردی یا نه؟ منم جواب مثبت دادم... خیلی نگران شدم... بهم گفت ضربان قلب بچه خیلی بالاس... وای عزیزکم دل من هرررری ریخت.... انگار تمام اعضای بدنم داشت از هم جدا می شد... گفتم یعنی چی دکتر؟ دلیلش چیه؟ گفت باید بری بیمارستان بستری بشی تا علتش بررسی شه..... خدای من...بیمارستااااااااااااان؟ یعنی چه اتفاقی واسه دختر کوچولوی نازنین من افتاده بود؟ خلاصه واسم نامه نوشت و منم سریع رفتم بیرون و به بابا امین گفتم امین باید بستری شم... بابا امین بدتر از من ترسیده بود.... رسیدیم بیمارستان و بابا امین هم زنگ زد به مامان جون تا بیاد پیشم... توی اون فاصله من و بابا امین مثل ابر بهار اشک می ریختیم....  تا بحال بابایی رو اینجوری ندیده بودم عزیزم.... نمی دونی چه حالی داشتیم انگار دنیا روی سرمون خراب شده بود... یه آن احساس کردم دیگه ندارمت مامانی... فقط از خدا می خواستم که تو رو سالم بهم بده... می خواستم زودتر این روزا بگذره و تو رو توی بغلم بگیرمت و شبانه روز مواظبت باشم و نذارم دست کسی بهت برسه.... واااای خیلی حال بدی بود.... خلاصه مامان جون اومد و دلداریمون داد و ازمون خواست که به خدا توکل کنیم.... چند دقیقه بعد رفتم توی یه اتاقی و یه دستگاهی بهم وصل کردن تا با اون قلبتو چک کنن... دل تو دلم نبود.. همینطور گریه می کردم.... نوار قلب ازت گرفتنو به دکتر زنگ زدن و جوابو براش خوندن... دکتر هم گفت بره بیمارستان الزهرا اونجا بستری شه.... واااای خدا دوباره یه بیمارستان دیگهههه... خیلی هول کرده بودم.... شب رفتیم الزهرا و اونجا منو بستری کردن.... مامانی فقط این نبود که ... تازه قندمم بالا بود... دیابت بارداری گرفته بودم... شده بود قوز بالا قوز... آخه دیابت واسه جنین ضرر داره.... همش خدا خدا می کردم... دو سه شب اونجا بستری بودم... بعد دو روز وقتی دیدن همه چی روبراهه  مرخصم کردن.... خدا رو شکر ضربان قلبت کنترل و تکونات هم  نرمال شده بود...  بهم گفتن علت این حالت هم کم شدن مایعات بدنم و کم کار بودن تیروئیدم  بود... اینقدر خوشحال بودم که دارم مرخص می شم... بابایی اومد دنبالم و منو برد خونه مامان جون... از ماشین که پیاده شدم دیدم یه گوسفند دم دره.... فهمیدم که بابا امین واسمون میخواد گوسفند قربونی کنه.... بنده خدا خیلی ترسیده بود.... خدا ایشالا بابا امینو واسه منو تو نگه داره عزیزکم... اون روز بود که فهمیدم بچه چقدر عزیزه... غمش می کشه آدمو... مامانی خیلی خیلی دوستت دارم نمی خوام یه خار توی پات بره مادر.... جیگرمی... عصاره وجودمی... خیلی میخوامت دخترکم... بوووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)