هدیه آسمونی

از مامان فهیمه بگم که...

1393/5/28 22:17
نویسنده : فهیمه
148 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوبی دخترم؟ مامانی خیلی دوستت داره ها.... همیشه مواظبتم جیگرم.... خوشحالم که توی دلمی عزیزکم...  دخترم امروز با بابا امین رفتیم مهمونی خونه دایی سعید... رفته بودیم مهدی رو ببینیم... اینقدر بانمک شده که نگو...  ولی نمی دونم چرا یه دفعه وسط مهمونی حالم بد شد.... توام خودتو قلمبه کرده بودی... فکر کنم از اینکه من حالم بد شده ناراحت بودی داشتی غصه می خوردی... دخترک مهربونم بمیرم که ناراحتت کردم جیگرم...  صورتم قرمز شده بود تمام بدنم مور مور می شد.... احساس می کردم منو گذاشتن توی آتیش... زندایی فشارمو گرفت... من که همیشه فشارم 9 بود این سری فشارم رفته بود تا 14.... عصبی و بیحال شده بودم... این اولین باری بود که این جوری می شدم... خیلی حال بدی بود.... مامان جون بهم هندونه داد خوردم تا حالم بهتر شه... بابا امین طفلی خیلی نگران شده بود... ولی خوب هر چی که بود به خیر گذشت.... فکر کنم تو واسم دعا کردی که زودتر خوب شم عروسک ناز من.... دخترک دلسوز و مهربونم.... همیشه واسم دعا کن مامانی....از اون شب به بعد دیگه معنی واقعی بارداری رو فهمیدم... می دونی چرا؟ چون دیگه هم سنگین شده بودم هم پا دردا و بدن دردام شروع شد.... گاهی وقتا که شبا از درد پا و زیر دلم از خواب بیدار می شدم... زیر زانومم هی می گرفت... اینقدر درد می گرفت که مجبور می شدم بابا امینو از خواب بیدار کنم تا پامو ماساژ بده و رگای پام باز بشه.... تازه یه سر هم دستشوییم می گرفت... از شب تا صبح چند بار بیدار می شدم و می رفتم دستشویی...  ولی خوب این تازه اول راه بود جیگرم... مونده تا به اون دردای طاقت فرسا برسم.... دعام کن دخترکم.... خیلی ام دعام کن... دوستت دارم.. بووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)